سلام مهربانان
چقدر خوشحالم از اینکه در جمع شما عزیزان هستم. دلم به این چراغ رابطه ای که افروخته اید روشن شده است. همیشه شاد و شکو فا باشید. اجازه بدهید برویم سری به نوزادمان برنیم
در داستان ( قابله سر زمین من ) وقتی راوی از حالت درونی خود صحبت می کند می نویسد:
-
از اتاق زدم بیرون. نمیدانم چرا سرم اینقدر گیج میرفت. این چه احساس شوم و بلایی بود که امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اینکه کوچکترین حس گناهی بهم دست نمیداد. عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند، و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم میشد و بعد داغ میشد، و بعد روغن، که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب میشد، پخش میشد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن، و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه ای که لحظه ای بعد آبم میکرد.
چه زیبا حالت درونی خودش را توصیف نموده است. من از این قسمت داستان و توان نویسنده در مصور ساختن حالت درونی بسیار لذت بردم.
اما راوی در این قسمت چه می خواهد بگوید؟ چه حالتی بود که باو دست داده بود؟
فریدون
برای اینکه نوشته ها مان بصورت ارتباط دستجمعی باشد من با اجازه تان در یاد داشت های بعدی نظرم را در باره نوشته های شما عزیزان نیز مطرح میکنم .
حالا که از قابله شروع کردید پیشنهاد میکنم مدتی در «زنانه نویسی» بمانید.این باعث میشود روند نتایجتان حفظ شود و تحلیلتان فربهتر شود.بابوشکا یکی از استخواندارترین کارهایی است که در این باب میشناسم و ادبیات ایران به خود دیده.
http://www.sokhan.com/show.asp?id=84257
یک سطح پایینتر زنی که مردش را گم کرد:
http://www.sokhan.com/hedayat/Zani_ke_mardash_ra_gom_kard.pdf
این دو اثر میتوانند روندتان را حفظ کنند.تا بعد...
سلام.این دقیقا یکی از نکته هایی است که براهنی به ان اشاره و بدون نتیجه رهایشان کرده...
سلام بر شما و کار عالیای که میکنید. من این کتاب براهنی را از دست دادم البته مطالبتان را با ولع خواندم. خواستم بدانم امکانش هست تا کتاب بعدیتان را معرفی کنید و اصولن می شود در بحثهای شما شرکت کرد؟
نمی دانم چرا کامنت اول برای یادداشت بالا را نوشتم دیگر امکان کامنت بعدی باز نمی شد. بهرحال در پاسخ به فریدون بگم که مثلا من اگر داستانی از چخوف بخوانم بدون اینکه بدانم چخوف کیست و در چه سالی نوشته شده و شرایط آن زمان روسیه چطور بوده ـ شاید شناخت کافی به داستانش پیدا نکنم. ولی رمان صدسال تنهایی گارسیا شاید همه جای دنیا و حتی صد سال دیگر هم هر که بخواند برداشت خودش را می کند و مشکلی پیش نیاید. جهانی بودن آثار ادبی و بطور کلی هنری مسئله دیگری است. شما بوف کور هدایت را بدهید به یک نفر فرانسوی یا ایتالیایی یا یک افریقایی بخواند اگر چیزی سردرآورد؟! مگر اینکه نهایتا بگوید خوب قلم زده و فضاسازی عالی است. ولی چه ارتباطی با مخاطب فرنگی که یک انسان از جامعه ای دیگر است می تواند داشته باشد؟ در ضمن من نمی دانم تو چرا اینقدر به جنبه بقول خودت فمینیستی این داستان اهمیت می دهی؟ همه حرف این داستان همین است؟ من یک آدم عادی داستانی را می خوانم نه برای اینکه نویسنده بشوم بلکه می خواهم چیزی به من بدهد در کنار زندگی ام که بتوانم یا از آن استفاده کنم یا شناختی به من از دنیا و آدمها بدهد یا فقط حتی بقول حسام یک قصه خوب هم می توانسته باشد و لذتی برده باشم. فریدون عزیز می دانم که از دیدگاه خودت سعی می کنی کمکی کنی به نحوه درست درک داستان بطور کلی و بنظر خیلی هم حرفه ای کار می کنی. ولی عمر من یک آدم نوعی اینقدر نیست که بنشینم و هر واژه را کالبد شکافی کنم. پس وقتی می گویم این داستان برای مخاطب خاصی نوشته شده حرفم همین است. تو می توانی با این داستان ماهها خوراک فکری ادبی داشته باشی. ولی من مثلا یک دانش آموز یک زن خانه دار یک خیاط یک فروشنده یک کارمند مگر چقدر می توانم عمر برای این کالبد شکافی بگذارم. بنظر من که داستان از یکسری اتفاق ها برای روشنفکران نوشته شده است که تا مدتها می توانند بنشینند و سرش بحث کنند. من هنر را فقط برای هنر نمی بینم. به من غذایی بدهد که در کنار زندگی ام به کارم بیاید خیلی خوشحال می شوم.