علی یکی از همکاران در باره این داستان مینویسد:
اتاق خیالی، خیال اتاقی
خیلی زود با داستان دوست می شوم.حیف که کوتاه است. انگار نویسنده به آخر داستان که رسیده ناگهان به یاد آورده که غذایش سر گاز دارد می سوزد یا این که باید به دوستش تلفن بزند یا این که نیم ساعت دیگر، باید دم در سینما باشد و خلاصه داستان را رها می کند.
داستان زیادی انگار کپسولی است. حس ها کوتاه و موجز، تعریف می شوند و ذره ذره ذره در ذهن به پیش می روند { ادامه}
فریدون یکی دیگر از همکاران, مینویسد:
نویسنده داستان را نمی شناسم . داستان اتاق خیالی را ابتدا بساکن بی هیچ اطلاعی از نویسنده می خوانم. داستان از زاویه دید دانای کل محدود روایت شده است. فضای داستا ن مبهم و ابریست. داستان بدلم نمینشیند چون قسمت اعظم ان بی هدف و بی مورد است. مثل این بود که با واژه ها بازی شده باشد تا داستان کش پیدا کند و فضائی ابهام امیز ایجاد کند. کل حرف ها در چند جمله اخر زده شده است. داستان دارای نثری در هم ریخته و ضعیف است. وجه زمانی داستان در اینده است. اما خواننده چرا باید داستانی را بخواند که هنوز اتفاق نیافتاده است و چرا باید نگران حوادثی باشپد که در آینده امکان دارد رخ بدهد. نویسنده در این داستان در کاشتن این بذر نگرانی و شکوفا کردن آن در ذهن خواننده ناتوان بوده است.
اما خانم پونه بریرانی یکی از خواننده گان جمع خوانی مینویسد:
با خواندن این داستان حسابی توی فکر رفتم. برای من که میخوانم تا یادبگیرم و عادت کرده ام بیشترازداستان به تکنیک توجه کنم خواندن چنین چیزی بسیار ارزشمند بود. چند نکته قابل توجه دراین داستان بود: اول توجه به آواها، کلمات و عباراتی که یااز آغاز تکه تکه شده میآیند و بعد براثر تکرار شکل می گیرند یا درآغاز کامل میآیندوبازبراثرتکرارشکل خودشان را از دست می دهند و دفرمه میشوند. این بازی فرمی با کلمات بسیار تاکید میکنم بسیار در خدمت فضای داستان است. وعجیب این حس را در من ایجادکردکه دراین داستان کلمات ماهیتشان تغییر کرده. یعنی چیزی فراتر از خطوطی کشیده شده برمتنی سفید هستند. کلمات باایت تکرار و شکست انگار حجم پیدا کردندوالبته تاثیر دیگری که این حرکت داشت شنیده شدن صداها و آوا در داستان بود. شاید بشود گفت صدا و بعداز آن بو سختترین چیزهایی باشند که میشود در داستان تعریف کرد. اما این بازی فرمی با حروف تا جایی پیش میرود که خواننده احساس میکند صداها را میشنود. به خصوص در قسمتی از داستان که کلمات گم میشوند درسر و صدای پر وخالی شدن تشتها نتیجهی کار خیلی خوب از آب درآمده.
نکتهی دیگری که بسیار قابل توجه بود، زمان داستان بود. اتفاقی در گذشته افتاده و حالا راوی آنرا با فعل آینده روایت می کند که کاری دشوار به نظر میآید که اگرچه نتیجهی کار این بوده که شاید در جاهایی داستان زیادی پیچیده شده و خط داستان ازدست خواننده در رفته یا حتا جملات به طرز غریبی بیان میشوند:
حرفی نخواهد داشت. زن با پاهای کوچک و ناخنهای صورتی خواهد گفت وقتی که ملافهای نیز در تشت او بیندازد که هنوز خود را خواهد پوشاند.
اما شجاعت نویسنده دربه کاربردن چنین صیغهای از زمان را نبایدنادیده گرفت والبته یکی ازدلایلی که خواننده ترغیب میشودداستان را تعقیب کند همین شکل زمانی داستان است. البته باید خاطرنشان کرد که هر دو نکته ایکه ذکر شد کاملن در فضای داستان جا افتاده و اصلن انگار نیاز بوده که نویسنده از همین زاویه به ماجرا بپردازد که اگر غیر از این میبود این حرکات، نمایشی روشنفکرانه و تو خال از آب در میآمد.
حالا که دوباره داستان را خواندم میبینم این تکرار حروف اشاره دارد به اعکاس صدا... پژواک صدا دراتاقی خالی یا شاید در همان حمامی که همه رخت میشویند آنجا. و البته در بازخوانی خیال کنم بد نیست به ورود نویسنده به داستان هم اشاره کنیم. چیزی که دوستمان سپینود گفته به ما و انگار خودش هم از جایی آموخته که چند قدم به نقطهی اوج معمولن زمان مناسبی است برای آغازیدن! که خیال کنم دراین داستان هم چنین بود شروع ماجرا. یعنی از یک جایی ماجرا شکسته و ما باید خودمان نقطهی اتصال را پیدا کنیم تا کل داستان دستگیرمان شود. اما یک نکتهای برای من همینطور گنگ ماند. چرا در این رختشورخانهی اجباری باید همه لخت میبودند؟ شاید در این پرسش بی پاسخ عمدی بوده شاید خواننده خودش باید جواب را پیدا کند و این بسته به تخیل خواننده است. اما تجربهی خوبی بود برای نوشتن یک ماجرای بسیار ساده در یک فرم پیچیده.
با نظر سپینود تا حدودی موافقم. خب دیگر بیر و ببندهای سال شصت تمام شده و این نگاه قدیمی مولف برمیگردد به اینکه متاسفانه نویسندههای ما اگر در هردورهی ازایران خارج شوندتاریخ نوشتنشان و نگاهشان به وقایع سیاسی و اجتماعی ایران میماندتوی همان سال. این یکی از آفات ادبیات نویسندههای مهاجر ماست. با این اوصاف خیلی مایلم خانم ناجیان که خودشان مدتی است بحث زبان را هم پیش کشیدهاند و خیال کنم به مبحث زبان در نگارش نویسندههای ایرانی مقیم خارج هم برسند و شاید هم اصلن چنین برنامهای نداشته باشند یک توضیحی در مورد زبان این داستان بدهند. میخواهم به این بهانه هم باب بحث در مورد این داستان باز بماند و هم یک اشاره ای شود به زبانی که نویسندگان مهاجر با آنمینویسند و فاصلهشان از زبان جاری در کوچه و خیابانهای ایران
خواننده دیگری که نگارشگر گاه نگار وزین سپینود است می نویسد:
باشه پونه خانم چشم! اما قبل از آن من باید یک بار دیگر مرور کنم داستان را چون دیشب خوانده بودم. و میدانی وقتی آدم تازه داستانی را میخواند به قول نقدعلی عزیز دارد باهاش دوست می شود. چشماش را میگیرد. ما هم که نمیخواهیم سرتابه پا ایرادگیری باشیم. بل میخواهیم یاد بگیریم. ضمن اینکه آقای(اگر اشتباه نکنم) نقدعلی شاید نویسنده غذایش سرگاز نبوده اصلن شاید خوابش میآمده مغزش دیگر نکشیده... بگذریم.
من شخصن از فضای رختشورخانهی اجباری(که اصطلاح بهتر ولی بلندتری است برای این به اصطلاح بازداشتگاه که برداشت من بود) بسیار خوشم آمد. کاش این داستان میغلتید آنطرف البته سختتر می شد ولی انگار نویسندهی ما تواناش راداشت. اصلن مضمون دختر فراری را از یاد میبرد. بگیر و ببند به جرم عاشقی... برای این قسمت زبان خوبی به کار رفته. مثلن:
"اگر باور کنند حرفش را، پیرزن سیهچرده را هم خواهد گفت، با موهای حنایی، بالای پلهها، زیر نگاهی زلزده. ساعدش را حائل دو کیسهی خشک خواهد کرد که شاید روزی نشانی از زنانگی داشته؛ با ناخنهای دست دیگر زیر آنها را در خطی مستقیم چند بار خواهد خاراند. دستش را که بردارد دوباره رها میشوند که بیفتند روی شکم لاغر و چروکیده. با جای خراش ناخنها، خطهای سفید. از پلهها پایین خواهد رفت و یکراست به طرف اولین تشت و شیر آب که به کوه ملافهها نزدیکتر است. دستها را به کمر خواهد زد و تماشا، از پایین به بالای خود، پهلوها، همهی تن را وارسی خواهد کرد و بعد چون صلیبی از پوست و استخوان بایستاد تا زنهای دیگر هم یکی بعد از دیگری وارد شوند. جوان و پیر. لاغر و چاق. شمارهای به گردن. مستقیم به سوی تشتها."
خیلی زیباست انتخاب این زبان با فضای غیرواقعی این همان است که زبان متن با متن متناسب باشد. فضاسازی آن هم خوب است. به عناصر واقعی کمتر اشاره می شود. چه در مییابیم؟ عدهای زن٬ پیر و جوان٬ زنانهگیای که دیگر اینجا به کار نمیاید٬ عریانی و بدنهای نازیبا...
خوب یکی از این کاربردهای زبانی هم همین کاربرد زمان فعل یعنی آینده است. من برخلاف پونه نمیپسندم. نه اینکه آن را مظهر قدرتنمایی نویسنده بدانم ها! نه! تنها به این دلیل ساده که بادی دلیل قانع کنندهای ورای این انتخاب باشد که من نمیبینم. به عقیدهی من مخاطب جز گیج شدن توشهای از این انتخاب برنمیدارد. حالا باید یکبار دیگر برای این کاربرد زمانی فعل آینده داستان را بخوانم به دید خریدارانه. البته آن لحنی که پیشتر گفتم را همین فعل آینده بار زیادیش را به دوش کشیده ولی این دلیل لازم و کافی نیست باید یک بهانهی روایی پشت آن باشد. میخوانم دوباره میآیم ببینم چه خبر است.
"سرما رتیلی خواهد بود سیاه که روی ستون فقراتش قدم بر خواهد داشت، یک، دو، سه، چهار، و از میان پاها سر درون تنش میکند."
تعبیر زیبایی است. ببینید یک دو سه چهار مثل همان مون و افاقه و آواها در زبان چهکاری با داستان میکند...
کمی پایینتر آمده:
"در که باز بشود و هیکل زن تمام آستانه را پر کند، صدای زنها خفه خواهد شد..."
دو خط پایینتر هست:
"در که بسته شود و صدایش دیوارها را بلرزاند، زن جوانِ صورتیناخن به او لبخند خواهد زد. .."
خب این هم یک کار دیگری است در زبان با موتیف(عنصر تکرارشونده). مثل شعر میشود.
و میرود به تق تق و هذیان آمیخته با تصنیفی قدیمی و ...
یکباره با آمدن اسم این دختر در روزنامه داستان دچار سکته میشود. با بخش پایانی داستان هنوز که هنوز است به شدت مخالفم.
ادامه این گفتگو و پیام ها را در در باز تاب شماره دو در همین گاهنگار جمع خوانی دنبال خواهیم کرد. با اشتیاق فراوان منتظر نظریات و پیام هایتان هستیم.