با سلام سبز به دوستان دور و نزدیک
با سپاس از زحمت حسام عزیز. راستش تجربه جدیدی برای من است که با دیگران در یک وبلاگ بنویسم. این ـ قابله ـ را به فال نیک می گیرم برای شروع و امیدوارم در یک فضای دوستانه و سالم اینقدر آزادی داشته باشیم که نظرمان را در باره کتاب هایی که مشترک می خوانیم بنویسیم و هر کدام پیشنهادی داریم مطرح کنیم.
من یک یادداشت اولیه که البته خیلی هم پراکنده گویی و روده درازی بود در باره این داستان نوشته بودم. هنوز هم سوال هایی در باره جزئیات آن دارم. خواندن دیدگاه های دیگر برایم جالب است چون آدم کنجکاوی هستم. داستانی را می خوانیم که ۲۶ سال پیش نوشته شده و شاید بعضی از ما حتی آن موقع هنوز به دنیا هم نیامده بودیم یا شاید از دور تغییرات زمانه آن روز ایران را دیده بودیم یا شاید هم خود در متن حوادث بوده ایم. بهرحال من برداشتی را که از داستان کردم با توجه به شرایط زمانی و تاریخی آن سالها داستانی زیرکانه نامیدم و پیش خودم فکر می کردم اگر قرار بود یکنفر این حرفها را آشکارا بگوید حتما جایش جنت مکان بود! یک ضعف من نشناختن خود براهنی بود و بعد فریدون همراه نقدش ـ لینکی هم از گفتگوی او را گذاشت و مصاحبه ای با او را شنیدم و این که مدتی را هم زندان بوده. حتی نمی دانستم که او متولد تبریز است. خب اینها همه نکته هایی است که دانستن شان بنظرم لازم است.
اینرا هم بگویم من سواد ادبی ندارم که بخواهم از داستانی آنطور که رسم است حالا چه بقول فریدون به طرز سنتی یا مدرن نقد کنم و حتما هم برای هر نظرم هزار و یک دلیل نمی آورم و سعی در قانع کردن دیگران ندارم به قبول آنچه که تنها نظر من است. تنها نکته هایی را که به عنوان یک آدم عادی به نظرم برسد می گویم و در حد همین توان و فرصت مایل به ادامه گفتگوها هستم و حتما از دیگران چیزهایی یاد خواهم گرفت.
یادداشت های اولیه دوستان را خوانده ام و هر کدام به نکته های جالبی اشاره کرده اند. برای من لزوما کشف همه جزئیات یا استعاره ها هر چند که جالب است ولی ضروری نیست. من به پیام داستان اهمیت می دهم. هنر را به عنوان رابطی بین برداشت هنرمند از زمانه ـ از هر نظر که حساب کنیم ـ و دیگر مردمان می دانم. پیام داستان برای من مهم است.
دو پسرم کنارم نشسته بودند و بهت زده نگاهم می کردند. گویا یک هفته از واقعه گذشته بود و روز ـ روز جمعه بود که ایاز خانه بود.
گربه درشتی از کنار هره دست راست آهسته آهسته از روی برف ها به راه افتاد و رفت به طرف دیوار مقابل. گربه درشت خاکستری رنگ و نفرت انگیزی بود و موقعی که به وسط هره مقابل رسید برگشت و دهنش را تا آنجا که امکان داشت باز کرد و دندانهای تیزش را نشان داد و بعد سرش را کج کرد و رفت کناز آشیانه کفترهای کرم کمین کرد و منتظر شد به امید اینکه کفتری دست از پا خطا کند و بیاید بیرون. من منتظر شدم تا کرم خودش متوجه قضیه بشود و چون نشد آهسته گفتم:
کرم ـ پسرم ـ گربه در کمین چگل نشسته !
کرم سرش را بلند کرد و گربه را دید و با عجله بلند شد و با یک چوب دستی به سراغ گربه رفت.
ایاز نزدیک تر آمد صورتم را در دست هایش گرفت و نگاهش را در چشمانم غرق کرد:
مادر ـ چی شده؟
ایاز ـ فکر می کنی چی شده؟
حالا که نمی دانی ـ حتما چیزی نشده.
امان از دست ایاز ـ مخصوصا موقعی که توی چشم آدم خیره می شود. چه حالت دیوانه کننده ای به آدم دست می دهد!
نه! چیزی شده ـ تو که نباید از من چیزی را مخفی کنی؟
حرف را عوض کردم تا از نگاهش بگریزیم.
پدرت کی برمی گردد؟
دو هفته دیگر! و بعد با اصرار گفت:
چی شده مادر؟ بگو چی شده؟
(سبز)
دست مریزاد سبز عزیز. زحمت کشیدی. راستش را بخواهی ما هم که خیلی ادعامان می شود زیاد از این چیزی که تو می گویی اسمش چی بود ؟ هان سواد ادبی نداریم. اصلا اگر به همین زبان لری خودمان حرف بزنیم عیبی دارد مگر؟ حتما باید صدتا ایسم توی دو خط بیاوریم تا باورمان بشود که داریم نقد ادبی می نویسیم؟
خدا قوت.حرکتتان بسیار زیباست.شک نکنید که اگر درست و حسابی و یک کاسه پیش بروید بحثهای جان داری از توش درخواهد آمد.فقط یک چیز مهم به نظرم میرسد.ترتیب پیش رویتان روی آثار نوشتاری و روابط آنها بسیار میتواند به رشد ماهیت بحثها تاثیر گذار باشد.کار بعدی که میخواهید سرش هوار شوید چیست؟مسئله این است.